فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

من سمانه استاد هستم و اینجا مکانی است که در آن درباره علائق م می نویسم: فیلم، تئاتر و کتاب. اسمش را نقد نمی گذارم، «درباره نویسی» می گذارم. نوشتن درباره ی آثار دیگران باعث می شود دقت بیشتری موقع دیدن یا خواندن خرج کنم و دوست دارم این دقت را در جایی ثبت نمایم.
بسیاری از مطالبی که اینجا گذاشته شده، پیشتر در نشریات و وبسایت های دیگر منتشر شده است. آنها را اینجا می گذارم تا درباره نویسی هایم در جایی گرد آمده باشند.
(این وبلاگ در حال تکمیل است)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۹۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

گیاهی که در پاییز گل می دهد

 

«سورنجان» نامی جذاب برای فیلم است و اشاره به گیاهی دارد که در پاییز گل می دهد، اما فیلمنامه ی این فیلم به اندازه ی نامش جذاب نیست. شخصیت پردازی و قصه گویی در سورنجان کامل نیست. دردِ شخصیت ها معلوم نمی شود و چرایی رفتارشان برای مخاطب روشن نمی گردد. درد صبا چیست که مدام حمید را چک می کند و روی اعصاب او راه می رود؟ اصلا چرا سراغ دفترچه ی هاله رفته، کسی که به آنها پناه داده است؟ حمید چرا می خواهد صبا را ترک کند؟ او که تازه ازدواج کرده و بچه هم نیست که مخاطب گمان کند از روی هوس جوانی نابالغ، اتفاق بزرگی مثل ازدواج را رقم زده است. در مورد هاله و کیهان نیز قبل تر گفته شد که دردشان مشخص نمی شود. اینکه کیهان با مرگ آتنا از هاله دوری می کند را می شود از عذاب وجدان ناشی دانست، اما بازگشت این دو به هم آن هم به شدتی که در فیلم دیده می شود، غیرقابل باور است، زیرا دلیل قانع کننده ای برای این بازگشت عاشقانه دیده نمی شود.

«سورنجان» با نام جذاب، فضا سازی و بازی های خوبش می تواند مخاطب را با خود همراه کند، اما با قصه گویی و شخصیت پردازی ناقصش نمی تواند مخاطب را راضی از سالن بیرون بفرستد. این فیلم اما با همه ی کاستی هایش نقاط قوتی نیز دارد و به عنوان یک فیلم اول از کارگردانی جوان، پذیرفتی است و می تواند مورد توجه قرار گیرد.

 

یادداشت کامل این فیلم را می توانید در مجله فرهنگی هنری آرادمگ مطالعه کنید.

 

 

  • samaneh ostad

 

 

(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 31 تیر ماه 99 منتشر شده است.)

ورود هنرمند ورشکسته ممنوع!

 

 

نویسنده: فرزانه سهیلی

کارگردان: فقیهه سلطانی

بازیگران:  گیلدا حمیدی/ شهروز دل­ افکار/ افشین غیاثی/ مهسا مهجور/ نورا هاشمی

مکان اجرا: تئاترشهر

 

ماسک بر صورت و دستکش در دست، لباس­هایمان ضدعفونی می ­شود، تب­ سنجی می ­شویم و با فاصله­ ای مطمئن بر روی صندلی­ های سالن سایه ی­ تئاتر شهر می­ نشینیم. کارگردان از تماشاگرانی که در این روزهای کرونایی گروه را تنها نگذاشته ­اند تشکر کرده و می­ خواهد تا انتهای کار ماسک را از صورت برنداریم و نمایش شروع می ­شود.

«یه گاز کوچولو» داستان سه دوست قدیمی، آنا، هلن و ماریا است که می­ خواهند در کنار هم به زندگی پایان دهند. آنها به هتلی مجلل رفته و تصمیم دارند خود را از بین ببرند.

با دیدن نمایش «یه گاز کوچولو» به خوبی می ­توان ضرورت اجرای آن در این روزهای کرونایی را درک کرد. این نمایش از معدود اجراهایی است که در این روزها به صحنه رفته. بسیاری از تماشاخانه ­های کشور هنوز هم اجرایی روی صحنه نبرده ­اند، زیرا گروه­ های تئاتری ایمنی لازم را برای روی صحنه رفتن ندیده­ اند؛ اما «فقیهه سلطانی» در روزهای که بسیاری از صحنه­ های تئاتر خالی است با جدیت نمایشش را روی صحنه برده است؛ صحنه ­ای که در بهترین حالت پنجاه درصد سالنش پر خواهد بود. اما چرا باید «یه گاز کوچولو» روی صحنه می ­رفت؟

داستان با وجود پیش رفتن به سوی مرگ، فضایی شاد و فانتزی دارد. این سه دوست هر کدام در یک شب به دراکولایی برخورد کرده و دراکولا یک گاز کوچولو از آنها گرفته است و این سه زن به بیماری خون­ آشامی مبتلا شده ­اند، بیماری­ ای که می­ تواند دیگران را نیز مبتلا کند. آنها برای امنیت و حفظ جان مردمِ دیگر تصمیم گرفته ­اند خود را از بین ببرند تا زندگی در خانه­ های دیگر جریان داشته باشد.

آری! این نمایش به همین میزان مرتبط با روزهای کرونایی است. در این روزها که هر فرد خواسته یا ناخواسته می­ تواند منتقل کننده­ ی ویروس مرگبار کرونا باشد و در صورت ابتلا به این بیماری یا ناقل بودن باید خود را قرنطینه کند، زنان این نمایش نیز همین کار را می ­کنند. آنها که می ­دانند خون­ آشام شدن شان را درمان نیست تصمیم به از بین بردن خود می­ گیرند.

نمایش با وجود صحبت دائمی­ اش از مرگ و پایان دادن خودخواسته به زندگی، فضایی شاد دارد. مخاطب از همان شروع در جریان چرایی حضور این زنان در اتاق زیبای هتل قرار می­ گیرد و با آنها همراه می­ شود. در این میان بازی بازیگران نقش به­سزایی در این همراهی دارد. آنا، هنرپیشه ­ای محبوب و پر طرفدار، مغرور و درون­گرا است که برای شناخته نشدن خود را پشت عینک آفتابی پنهان می ­کند. هلن زنی نقاش و هنرمند است که به جایگاهی که می­ خواسته نرسیده. او در یک بار کار می­ کند و به تعداد موهای سرش شکست عشقی خورده. وی زنی برون­گرا، طناز و شوخ ­طبع است و به راحتی دوستانش را سر کار می­ گذارد. او عاشقی خسته دارد که جایی در بار او ندارد، زیرا هلن ورود هنرمندِ ورشکسته را ممنوع کرده است. دیگری ماریا است، زنی باردار، متفاوت و سرزنده که با وجود اینکه از بارداری پول می­ آورد، اما به آخرین فرزندی که در بطنش بزرگ می­ شود دل بسته است. شخصیت ­پردازی این سه کاراکتر با بازی درست و اصولی بازیگرانش در پیشبرد درست قصه نقش مهمی دارد.

«یه گاز کوچولو» داستان یک لحظه غفلت است که می ­تواند تمام مردم دنیا را به خون­ آشام تبدیل کند، همچون ویروسی کوچک که تا امروز بسیاری از مردم دنیا را درگیر خود کرده است. هلن، ماریا و آنا تصمیم می­ گیرند خود را از بین ببرند تا دیگران را مبتلا نکنند؛ هر چند دو تن از آنها موفق نمی­ شوند. اما برای مقابله با کرونای مرگبار لازم به از بین بردن خود نیست، تنها رعایت پروتکل­ های بهداشتی کفایت می­ کند. کاری که اگر همه­ ی مردم انجام دهند، درِ تمام سالن­ های تئاتر گشوده خواهد شد و هنرمندانی که ماه­ ها بیکار بوده در تامین نیازهایشان به مشکل خورده­ اند، از ورشگستگی در خواهند آمد تا دیگر هیچ هلنی نتواند مانع ورودشان به جایی شود.

 

  • samaneh ostad

 

(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 24تیر ماه 99 منتشر شده است.)

استفاده حقه­ های سینمایی در اجرای تئاتر

 

نویسنده و کارگردان: محمدرضا قلی­ پور

بازیگران: سوده ازقندی/ فرشته فرشاد/ محمد طیب طاهر/ یوحنا حکیمی/ حامد قریشی/ معصومه عزیزمحمدی/ علی ابراهیمی

دوبلورها: رویا افشار/ محسن بهرامی/ احمد لشینی/ معصومه عزیزمحمدی/ بیتا خارستانی

 

«تروکاژ» تئاتری سینمایی است. ایده ­ای نو و به شدت جذاب که «محمدرضا قلی پور» به خوبی از پس اجرای آن برآمده است. داستانِ نمایش در تهران دهه­ ی پنجاه اتفاق می ­افتد و در مورد هنرپیشه ­ای است که به تازگی جسد دخترش در باغ خانوادگی­شان پیدا شده. نمایش­ «تروکاژ» که جایزه بهترین نمایشنامه از ششمین جشنواره تئاتر شهر را دریافت کرده و در آبان ماه 1397 در تالار محراب به روی صحنه رفت؛ قصه ­ای منسجم دارد و داستان را در دو زمان حال و گذشته به صورت موازی و با صحنههایی در هم تنیده بازگو می­ کند. داستان با کشف جسد فروزنده در باغ خانوادگیِ افخم آغاز می­ شود. نیمی از صحنه­ ها در اتاق بازجویی و نیمی دیگر در باغ خانوادگی افخم، حول ماجرای فروزنده و طلا که از حادثه ای جان سالم به در برده و به باغ پدر فروزنده پناه آورده ­اند، می ­گذرد.

روایت داستان به خوبی از دهه پنجاه ایران اطلاع می ­دهد؛ از سیاسی بازی­ ها و اتفاقات مرتبط به آن دوران، از عشق­ ها، کینه­ ها و نفرت­ ها. ادبیات دهه پنجاه بسیار خوب در دیالوگ­ های نمایش جاری شده؛ واژه­ هایی که شنیدنش در هیچ دهه­ ای غیر از پنجاه این قدر لذت­ بخش و جذاب نیست. نویسنده نمایشنامه­ ی کاملی آفرینده که به سختی می­ توان در روایت آن ایرادی یافت، اما وجه امتیاز کار سبک اجرایی نمایش است. نمایش دوبله شده و بازیگران فقط لب می­ زنند؛ کاری بس عجیب، خلاقانه، جذاب و صد البته دشوار. به عبارتی، کارگردان بارِ دو نمایش و دو سری تمرینات را به دوش کشیده است، تمرین با بازیگران تئاتر که باید عین متن را بیان کنند و تمرین با دوبلورهای سینما که باید دیالوگ­ های تئاتری این نمایش را اجرا نمایند و سخت­ تر از همه، هماهنگی این دو گروه با هم است.

طراحی صحنه نمایش نیز به نوبه خود کامل است. داستان در یک آکواریوم می­ گذرد و فاصله تماشاگر و صحنه فقط یکی از اضلاع آکواریوم است. استفاده از چراغ علاءالدین و پنکه پره آهنی، میز آهنی و چمدانی قدیمی و حتی انتخاب درِ چوبی ورودی باغ نیز نوستالژی دهه پنجاه است و به خوبی فضای آن دوران را یادآور می­ شود. صحنه نمایش با وجودی که نیاز به بیش از یک مکان دارد اما تغییر نکرده و به دو بخش تقسیم شده: سمت راست صحنه، اتاق بازپرسی است و سمت چپ خانه باغ است که فروزنده و طلا در آن چند روزی را سپری می­ کنند. نورپردازی کار بی ­شک یکی از نقاط قوت «تروکاژ» است. استفاده از صحنه اصلی و پس زمینه فرعی نیز ایده ­ای جذاب است، اینکه در شروع هر صحنه با استفاده از نور پشت دیوارِ پرده­ ای انتهای صحنه، تماشاگر اتفاقات قبل از شروع را سایه ­وار می­ بیند به جذابیت بصری کار کمک شایانی کرده است. بعد از نورپردازی باید به صداگذاریِ خلاقانه کار اشاره کرد. با توجه به موازی بودن صحنه­ ها، صدای دائمی باران در باغ که گویی قرار نیست بند بیاید، به خوبی فضای باغ و اتاق بازپرسی را از هم جدا کرده است. صدای خاک باران خورده، ماشینی که نگه داشته می­ شود و گام ­هایی که به روی خاک خیس قدم برمی ­دارند، به درستی به تفکیک صحنه­ های خانه باغ و اتاق بازپرسی کمک کرده است. موسیقی کار نیز کم از صداگذاری ندارد. برای این نمایش دو آهنگ ویژه ساخته شده که اولی به آهنگسازی و خوانندگی «آرمان محمودی­ نیا» و با ترانه ­‌سرایی «مرضیه قلی­ پور» است و دومی به ترانه ‌سرایی، آهنگسازی و خوانندگی «حسین جمالی» اجرا می‌شود.

واژه «تروکاژ» به معنی حقه­ های سینمایی است و نمایش «تروکاژ» نیز خود حقه­ ای عجیب است و مرز سینما و تئاتر را چنان در هم می ­آمیزد که بیننده پس از خروج از سالن هنوز نمی­ داند تئاتر دیده یا فیلم نگاه کرده است.

 

 

  • samaneh ostad

 

 

(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 31 تیر ماه 99 منتشر شده است.)

وقتی شخصیت ­های سوفوکل کافه­ چی می­ شوند

 

نویسنده: ساسان فقیه/ علی پازوکی

کارگردان: علی پازوکی

بازیگران: گیلدا حمیدی/ میثاق زارع/ سمانه اسماعیلی/ محمد صدیقی ­مهر

 

داستان نمایش «سنگ­ها برای آنتیگون»، از نمایشنامه معروف «سوفوکل» به نام «آنتیگونه» گرفته شده و به نوعی با این شخصیت معروف دنیای درام در ارتباط است و لازمه درک و فهم این نمایش نیز دانستن داستان «آنتیگونه» است. آنتیگونه دختر ادیپ شاه بزرگ است که بعد از مرگ پدرش، دو برادرش پولونیکس و اتئوکلس، با هم بر سر قدرت نبرد کرده و هر دو کشته می­شوند. کرئون، پادشاه تب فرمان می­ دهد که جسد اتئوکلس با احترام دفن شود اما جنازه پولونیکس که او را خیانتکار می­ داند، اجازه دفن ندارد و باید به حال خود رها شود. در این میان آنتیگونه، خواهر آنها، تصمیم می­ گیرد جسد برادرش را دفن کند و چون حمایت خواهر دیگر، ایسمنه، را ندارد خود به تنهایی این را انجام می­ دهد و به خاطر این عمل مورد خشم کرئون قرار گرفته و به زندان می ­افتد. هایمون پسر کرئون که نامزد آنتیگونه است از پدرش می­ خواهد او را زندان بیرون بیاورد، اما کرئون نمی­ پذیرد و تصمیم دارد آنتیگونه را در همان غاری که در آن زندانی شده زنده به گور کند تا اینکه با پیشگویی فرد نابینایی، کرئون تصمیم می­ گیرد آنتیگونه را آزاد کرده و پولونیکوس را به خاک بسپارد؛ اما دیر شده و آنتیگونه خود را به دار آویخته است. به دنبال مرگ او، هایمون نیز خودش را می­ کشد و همسر کرئون نیز خود را به خاطر مرگ پسرش از بین می ­برد.

حال در نمایش «سنگ­ ها برای آنتیگون»، که در تابستان دو سال پیش در تماشاخانه شهرزاد به روی صحنه رفت، دو خواهر به دنیای امروزی و به یک کافه آمده و در آن کار می­ کنند. ده سال از مرگ پولونیکس گذشته و آنتیگون در این ده سال با هیچ کس حرف نزده است. هایمون نامزد آنتیگون هر روز به کافه سر می ­زند، چای سفارش می­ دهد، نمی ­نوشد و پولی بیشتر از پول چای روی میز می­ گذارد و می ­رود. او هر روز با خریدن شیرینی ­ای که آنتیگون دوست دارد به کافه می ­آید و آنتیگون او را حتی نگاه هم نمی­ کند.

زندگی دو خواهر و هایمون این گونه جریان دارد تا شخصیت چهارمی وارد داستان شده، خبر از عمه بودن آنتیگون می­ دهد و می ­خواهد او را به سوی پسرِ پولونیکس که گویا در زمان مرگ پدر هنوز به دنیا نیامده بود، ببرد. آنتیگون زبان باز می ­کند، با او حرف می ­زند و قرار می­ شود همراه او برود. در سوی دیگر ایسمنه رفتن آنتیگون را می­ فهمد و به هایمون خبر می ­دهد و در پایان این ایسمنه است که با کوبیده شدن سنگ بر پیشانی ­اش می ­میرد و با مرگ ایسمنه نمایش تمام می ­شود.

«سنگ­ ها برای آنتیگون» نیز مانند بسیاری از نمایش­ های دیگرِ این روزها مشکل داستان دارد. نمایش چه می­ خواهد بگوید؟! دست گذاشتن روی یکی از اسطوره­ های مقاومت و زنانگی یعنی آنتیگونه و راندنش به سمت ناکجاآباد چه مفهومی دارد؟ پایان نمایش چه می ­شود؟ ایسمنه می ­میرد، مرد می­ رود و آنتیگون و هایمون باقی می ­مانند. خب بعد؟ چرا؟ زندگی و کار کردن ایسمنه و آنتیگون در کافه چه منظوری در پی دارد؟ حداقل چیزی که به ذهن بیننده می ­آید این است که جای مرگ و زندگی به نوعی در این نمایش عوض شده است. در داستان اصلی آنتیگونه و هایمون می ­میرند و ایسمنه زنده می­ ماند اما در اینجا برعکس شده است. شاید بتوان دنیای کافه را همان اتاقکی در نظر گرفت که زمانی ایسمنه و آنتیگون در آن زندانی بودند و مرگِ ایسمنه را آزادی ­اش از این زندان و زنده ماندن آنتیگون و هایمون را به هم رسیدن شان در دنیای دیگر دانست، اما چرا؟ داستان با تولد برادرزاده­ای به اوج می ­رسد که رها شده است، در داستان از رفتنی حرف زده می­ شود که اتفاق نمی ­افتد و کارگردان چرایی هیچ چیز را مشخص نمی­ کند.

یکی دیگر از ضعف ­های مهم نمایش را می­ توان شتاب بیش از حد در اجرای آن دانست. نور سریع می ­آید و سریع می­ رود. در پایان هر صحنه فرصتی به تماشاگر داده نمی ­شود تا تصویر آخر صحنه را ببیند، به محض تمام شدن دیالوگ، نور می­ رود. در صحنه پایانی، نگاه کردن آنتیگون و هایمون به آسمانِ برفی تامل بیشتری می­ طلبد تا این تصویر را در ذهن تماشاگر بگنجاند، اما صحنه سریع تاریک می­ شود و این اتفاق نمی ­افتد.

«سنگ­ ها برای آنتیگون» می­ توانست نمایشی جذاب باشد اگر تامل بیشتری روی متن صورت می­ گرفت و این سوال را پاسخ می داد که چرا باید شخصیت­ های سالیان دور را به دنیای مدرن منتقل کرد بی آنکه حرفی تازه برای گفتن داشته باشند!

 

 

  • samaneh ostad

 

 

کتاب «دالِ دوست داشتن»

چند روایت از عشق و زندگی

 

نویسنده: حسین وحدانی

انتشارات: نشر ویدا

قیمت: 30000/ چاپ بیستم/ 1399

تعداد صفحات: 130

 

حسین وحدانی در کتاب «دالِ دوست داشتن» روایت هایی می گوید از عشق و زندگی. او در کتابش روایت هایی را آورده که پیش تر آنها را در فضاهایی همچون فیسبوک منتشر کرده بود. کتاب جهت داستانی نداشته و تم خاصی را نیز دنبال نمی کند. شاید آنچه در این کتاب آمده روایت هایی در راستای زندگی باشد. کتاب از عشق حرف و مرگ حرف می زند، از دوستی و دوست داشتن، از غم و رنج، از زخم، از بخشش و از هر آنچه زندگی را می سازد.

یادداشت های کوتاه وحدانی در این کتاب به شدت جذاب است و خواندنش می تواند بخشی از زندگی را نشانمان دهد که همیشه حضور داشته اما قادر به برداشتن لایه ای نبودیم که رویش را گرفته بود. «دالِ دوست داشتن» کتابی سبک است و می توان در عرض یک ساعت تمام مطالب را خواند اما از جمله کتاب هایی است که می توان روزانه یک نوشته اش را خواند، درک و زندگی اش کرد.

بخش هایی از کتاب را در زیر می خوانیم:

- «یک شوخی می کردیم با «الهی غم آخرت باشد» که یعنی نفر بعدی که می میرد من باشم و دیگر غم نبینم؟ جمله را عوض کردیم. گفتیم «الهی داغ نبینی». این یکی درست تر بود. آدمی زاد شاید در طول زندگی اش خیلی ها را از دست بدهد، غمگین شود و رنج بکشد، اما داغ نبیند. شاید هم مرگ هیچ عزیزی را تجربه نکند، اما رفتنِ کسی داغ شود و بر دلش بنشیند.

داغ که می دانی چیست؟ علامت را می گرفتند توی آتش، سرخ و آتشین که می شد، می نشاندند روی بازو، یا هر جا. دردداشت؟ بله، داشت. اما یک ساعت. یک شب. یک هفته. بعدش خلاص. جایش ولی همیشه می ماند. این همیشه چه آدم را می ترساند! همیشه. این است که گفتیم الهی داغ نبینی. که تمام عمر، جلو چشمت نباشد علامت نبودنِ یکی. همان که حافظ می گوید: «دارم من از فراقش در دیده صد علامت» شاید.» صفحه 49 و 50

 

- «من چنین می گویم: محبوب تان را دوست ترین تان را هرگز نبخشید. بخشش، دو پهلوترین، خطرناک ترین و نامردترین واژه ای است که ممکن استدر تار و پود یک رابطه ی دوستانه پیدا شود و پنهان بماند؛ درست مثل کاردی تیز که لا بلای وسایل دیگر پنهان شده و یک روز بی هوا دست می اندازید تا چیزی را از کشو بردارید، عمیق ترین زخم ها را بر دست تان می گذارد.

.

.

با واژه ی مبتذل بخشش، استخوان لای زخم های کوچک و بزرگ دوستی هایتان نگذارید. بگذارید عفونتِ نفرت و خونِ جراحت بیرون بریزد؛ ریزه استخوان های لای زخم، خرده شیشه ی آوار حادثه های تلخ، از لا به لای رگ و گوشت رابطه درآید، بعد روی زخم را مرهم بگذارید و ببندیدش. با بخشش اما، به محبوب تان خیانت نکنید. محبوب، محبتِ طبیبانه می خواهد.» صفحه 72 -74

 

 

  • samaneh ostad