فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

من سمانه استاد هستم و اینجا مکانی است که در آن درباره علائق م می نویسم: فیلم، تئاتر و کتاب. اسمش را نقد نمی گذارم، «درباره نویسی» می گذارم. نوشتن درباره ی آثار دیگران باعث می شود دقت بیشتری موقع دیدن یا خواندن خرج کنم و دوست دارم این دقت را در جایی ثبت نمایم.
بسیاری از مطالبی که اینجا گذاشته شده، پیشتر در نشریات و وبسایت های دیگر منتشر شده است. آنها را اینجا می گذارم تا درباره نویسی هایم در جایی گرد آمده باشند.
(این وبلاگ در حال تکمیل است)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۲ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

 

 

کتاب «گفت و گو با عباس کیارستمی»

زندگی یک اسطوره

 

پدید آورنده: مهدی مظفری ساوجی

انتشارات: انتشارات کتاب آبان

قیمت کتاب: قیمت در کتاب درج نشده و برچسب قیمت مجدد نیز ندارد. (چاپ دوم / 1396)

تعداد صفحات: 344

 

مهدی مظفری ساوجی کتاب «گفت و گو با عباس کیارستمی» را یک سال پس از فوت استاد منتشر کرده است. همان طور که از نام کتاب پیداست محوریت آن را گفتگو با عباس کیارستمی در مورد موضوعات مختلف تشکیل داده است. نویسنده در این کتاب گزارش کاملی از تعداد و دفعات ملاقات با کیارستمی نوشته و حوادث هفته های پیش و پس از مرگ، حال و احوال، خبرهای بستری شدن، روند معالجه، مرگ و گزارشات پس از آن را نیز تهیه کرده است.

ساوجی گفتگوی کاملی با کیارستمی داشته و در مورد موضوعات زیادی از جمله تولد، خانواده، دوران کودکی، شعر و سینما، نقش مذهب در ایران و شخصیت های دیگری از صادق هدایت گرفته تا اصغر فرهادی گفتگو کرده است که بخش هایی از آن را در زیر می خوانیم.

  • «رابطه ی شما با خواهرها و برادرها چطور بود؟

رابطه ی صمیمانه و خوبی داشتیم. در کمال احترام و محبت با هم زندگی می کردیم. خانه بسیار آرامی داشیم. هیچ وقت سر و صدایی در کار نبود. از مدرسه که بر می گشتیم، هیچ وقت با خانه ی ناآرامی رو به رو نمی شدیم. موقعی که نوزده سالم بود و برای اولین بار رفتم دریا، دیدم همه شنا بلدند غیر از من. آن زمان در محله ی ما استخر بزرگی بود که همه ی بچه ها می رفتند آنجا و شنا یاد می گرفتند، ولی ما مجوز نداشتیم. یعنی مدرسه که تعطیل می شد باید مستقیم به خانه می آمدیم. هم من، و هم خواهرها و برادرهایم. در واقع هیچ خاطره ای از دوران کودکی خارج از خانه ندارم. حتی به دبیرستان «جم» قلهک که می رفتم، با اولین اتوبوس می رفتم و با اولین اتوبوس بر می گشتم. این ادامه داشت تا هجده سالگی که برای اولین بار رفتم دریا و دیدم شنا بلد نیستم. کمی افسوس خوردم که چرا نرفتیم تجربه ی شنا کردن در همین چاله حوض محله مان را یاد بگیریم. ولی بعدا دیدم که من خیلی چیزها را در خانه یاد گرفتن که بیرون نمی شد یاد گرفت. یکی از آن ها همین سکوت بود. آرامش بود. نوع روابطی که به عنوان یک خانواده هفت هشت نفری در خانه ی ما تنظیم شده بود. وقتی پدرم می آمد، همیشه کتابی در خانه بود که خواهرهایم می خواندند و بقیه گوش می دادند. کتاب ها را اجاره می کردیم. شبی یک ریال. کتاب را تا جایی می خواندند و بعد پدرم می گفت:« خوب دیگه، چراغ را خاموش کنید، می خواهیم بخوابیم.» الان که به آن دوره فکر می کنم، می بینم که تخیلات من در خانه خیلی بیشتر از بیرون شکل گرفت.» صفحه 190- 191

 

 

  • samaneh ostad

 

 

کتاب «سر کلاس با کیارستمی»

برای او که شاعرانه فیلم می ساخت

 

نویسنده: پال کرونین

مترجم: سهراب مهدوی

انتشارات: چاپ و نشر نظر

قیمت کتاب: 30000 /  چاپ ششم پاییز 97 (برچسب قیمت جدید)

تعداد صفحات: 221

 

«این کتاب بی شک خست بنای ادبیات سینمایی خواهد بود.»

این جمله ای است که از قول «مایک لی» روی جلد کتاب «سر کلاس با کیارستمی» درج شده است. کتاب را پال کرونینِ فیلمساز و نویسنده، نوشته. کرونین، کیارستمی را برای اولین بار در سال 1384 در یکی از کارگاه هایش که در شهر لندن برگزار می شد، دیده و در کارگاه وی حضور یافته بود. در همین کارگاه بود که تصمیم گرفت وقت خود را صرف یادداشت برداری از گفته های کیارستمی، تعاملش با شرکت کنندگانِ در کارگاه و ثبت ایده هایش کند. وی در طی چند سال با این فیلمساز ایرانی در کارگاه هایش در نروژ، ایتالیا، مراکش و نیویورک همراه شد. وی به ایران نیز سفر کرده و در مورد تاریخ معاصر ایران برای نوشتن این کتاب اطلاعاتی کسب نمود. کرونین بیان می کند که در نسخه ی اول به آنچه مد نظرش بود، دست نیافت اما از طریق پژوهشگری ایرانی ساکن نیویورک به این مهم رسید که ورود به فیلم های کیارستمی و حتی کارهای عکاسی، چیدمان و نگرش او به جهان نه از راه سیاست و تاریخ معاصر که  از راه شعر دست یافتنی است.

مایک لی، نویسنده و کارگردان بنام ایتالیایی که جوایز معتبری از جمله نخن طلای کن و شیر طلایی ونیز را نیز در کارنامه دارد، برای این کتاب پیش گفتار کوتاهی آماده کرده و در آن به تعریف از کیارستمی می پردازد.

بخش های از صحبت های کیارستمی در کارگاه های مختلفش را در زیر می خوانیم:

  • «هیچ چیز ذاتا ارزشمندی در رئالیسم وجود ندارد. آنچه که ارزش دارد برداشت و تفسیر ماست. حقیقت نقطه ی مقابل دروغ نیست، بلکه دریافت ناشناخته است. حقیقت و دریافت ناشناخته ها همیشه مهم تر از رئالیسم خواهد بود. » صفحه 35
  • «با رویا، بدون آنکه قدمی برداشته باشیم، از لای میله های زندان می گذریم، و زندگی را آن سوی دیوارها می جوییم. رویا فرصتی است برای تحمل پذیر کردن زندگی. رویا ما را از گزند دشواری ها می رهاند، استوارترمان می کند. اگر دستگاهی می توانست خیالات را اندازه گیری کند آنگاه می دیدم که دنیای ذهنی یک راننده مترو (که در تمام مدت در فضای بسته است) تا چه اندازه مشغول است. آواز پرنده در قفس بلند تر است.» صفحه 41
  • «چیزها چندان تداوم ندارند. وابستگی ها در طول زمان کمرنگ می شود. با سن، امیال و خواسته ها فروکش می کند. جذابیت همه چیز رنگ می بازد. میل به چیزهایی که زمانی برایم مهم بود خانواده، غذا، دوستان دود می شود. دیگر آن درجه از نگرانی که در مورد فرزندانم داشتم ندارم. میل من به اجتماعی بودن از میان رفته است و اشتهایم دیگر مثل سابق نیست. راحت می توانم خیلی چیزها را کنار بگذارم. آنچه که جانشین همه این امیال و خواسته ها شده است، آنچه که با گذشت زمان هر روز نیرومند تر می شود آنچه که در کودکی و جوانی برایم کشش داشت و هیچ گاه به خوبی درکش نکردم میل به کندن از شهرها و پیوستن به طبیعت است؛ لمس کردن پهناوری و مهابت آسمان بالای سر است؛ تماشای گذر فصول. این لحظه ها طبیعت را برایمان نو می کند. فکر اینکه نتوانم روزی لحظه ها را در خود حس کنم تنها چیزی است که مرا از مرگ می هراساند. اگر می توانستیم طبیعت را با خود ببریم، مرگ معنای خود را از دست می داد.» صفحه 167

با خواندن بخش هایی از کتاب متوجه می شویم که کیارستمی در کارگاه های فیلمسازی اش، تنها درس فیلمسازی نمی دهد، او زندگی را درس می دهد و به شاگردانش می آموزد که چطور زندگی را بر پرده تصویر کنند.

 

 

  • samaneh ostad

 

 

کتاب «جزء از کل»

یک کمدی سیاه و جذاب

 

نویسنده: استیو تولتز

مترجم: پیمان خاکسار

انتشارات: نشر چشمه

قیمت: 80000 / چاپ پنجاه و دوم / بهار 1398

تعداد صفحات: 656

 

کتاب «جزء از کل» اولین رمان نوشته ی استیو تولتز است که در سال 2008 منتشر شد و یکی از مهم ترین رمان های تاریخ استرالیا است. کتاب داستان یک پدر و پسر و دیدگاه هر یک از آنها به زندگی است و از زمان کودکی پدر شروع می شود و تا بزرگسالی پسر ادامه دارد.

در مقدمه ی مترجم، پیمان خاکسار بخشی از یادداشت های دیگران درباره این کتاب را آورده است: « یکی از بهترین کتاب هایی است که در زندگی ام خوانده ام. شما تمام عمرتان فرصت دارید رمان اول تان را بنویسید، ولی خدای من، جزء از کل کاری کرده که بیشتر نویسنده ها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند ... اکتشافی بی اندازه اعتیادآور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشان ترین و طنزآمیرترین رمان های پست مدرنی که من شانس خواندن شان را داشته ام ... استیو تولتز یک شاهکار نوشته، یک رمان فوق العاده که به ما یادآوری می کند ادبیات تا چه حد می تواند خوب باشد.   اِینت ایت کول نیوز»

این کتاب که با استقبال زیادی رو به رو شد به فهرست نهایی جایزه بوکر راه پیدا کرد که کمتر برای نویسنده ای در کار اولش اتفاق می افتد. تولتز برای نوشتن این کتاب پنج سال وقت صرف کرد. وی پیش از نویسندگی مشاغل زیادی مانند عکاسی، فروشندگی تلفنی، نگهبانی، کارآگاه خصوصی، معلم زبان و فیلمنامه نویسی را تجربه کرده بود. خودش در مصاحبه ای گفته که آرزویش نویسنده شدن نبوده ولی همیشه می نوشته. خاکسار این کتاب را کتابی می داند که هیچ وصفی، حتی حرف های نویسنده اش نیز نمی تواند حق مطلب را اداکند و خواندن آن را تجربه ای منحصر به فرد می شمارد.

در زیر بخش هایی از این رمان را می خوانیم:

 

« ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی دهد ممکن است در کتاب ها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته کننده است. بهت می گویم چه چیزی هیجان انگیز است: شب های پرشور و خیس عشق. ولی نشستن روی ایوان خانه ی زنی خواب که رویای تو را نمی بیند دیرگذر است و غمناک» صفحه 153

 

« « پدرت هرگز نفهمید چه حسی داره که آدم بخشی از چیزی بزرگتر از خودش باشه.»

اعصابم خرد شد. مردم همیشه می گویند: «خیلی خوبه که بخشی از چیزی عظیم تر از خودت باشی.» ولی از اول بوده ایم. ما بخشی از چیزی عظیم هستیم. کل بشریت. خیلی عظیم است. ولی نمی توانیم آن را ببینیم. پس انتخاب با خودتان، چی؟ یک سازمان؟ یک فرهنگ؟ یک مرام و مسلک؟ این ها بزرگتر از ما نیستند. خیلی خیلی کوچک ترند!» صفحه 623

 

 

  • samaneh ostad

 

 

کتاب «راهنمای مردن با گیاهان دارویی»

داستانی نو و تجربی

 

نویسنده: عطیه عطارزاده

انتشارات: نشر چشمه

قیمت: 12000/ چاپ پنجم بهار 1397

تعداد صفحات: 117

 

«راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اولین داستان بلند عطیه عطازاده است که در آن به بررسی رابطه ی عجیب دختری نابینا و مادرش می پردازد. مادر و دختری که در زیرزمین خانه شان به خشک کردن و بسته بندی گیاهان دارویی برای فرستادن به بازار مشغول اند.  

فضاسازی داستان، جدید و هیجان انگیز و شخصیت هایی که عطازاده به وجود آورده متفاوت و جذاب است. جنس رابطه ی مادر و دختری ای که خلق کرده نیز غریب می نماید. در این کتاب "حس" آن چیزی است که حرف اول را می زند. حسی غیز از بینایی، حس از جنس لمس کردن، حسی از جنس بوییدن ...

بخش هایی از این کتاب را در زیر می خوانیم:

 

«تغییر کِش آمدن جهان است و با مقدار معتنابهی درد همراه. حتی گیاهان هم وقت تغییر درد می کشند. فرق نمی کند زنده باشند یا مرده. اگر دقت کنیم این درد را در هر حالتی تشخیص می دهیم. مثلا اگر وقتی میوه ای دارد در سرکه تخمیر و تجزیه می شود درِ شیشه را بردارید، بوی این درد کشیدن را به خوبی می شنوید. کمی تند، تلخ و البته گس. ماه هر چند ماه یک بار در خانه ی دروازه دولت سیب هایی را که سید از دماوند آورده چهار قاچ می کنیم، دانه هایشان را در می آوریم و آب شان را می گیریم و با کمی آب، مخمر و یک تکه نان جو در دبه های شیشه ای می اندازیم و منتظر می مانیم تا شاهد کش آمدن شان باشیم. بعد از چهار هفته سیب های شیرین تبدیل به مایعی تند و تیز می شوند که معجزه ی لاغری و شستن قند و چربی اضافه ی خون است. از کاشان که بر می گردیم من هم شروع می کنم به کِش آمدن. ساعت ها و روزها در گوشه ای می نشینم و در بی چیزی اطراف غرق می شوم و سفرمان را مرور می کنم. بوها، صداها، آدم هایی که هر کدام شان جور خاصی حرف می زدند و پسری که بوی کتان می داد. ناگهان خودم را به شدت کوچک می پندارم. اگر خانه ی ما فقط یکی از خانه های تهران، تهران یکی از شهرهای ایران و ایران یکی از کشورهای جهان باشد، آن وقت بیرون از خانه چه گسترده است، حتی هزاران برابرِ آن چیزی که در کتاب ها آمده، و من این را پیشتر نمی دانستم.» صفحه 64

 

 

  • samaneh ostad

 

 

کتاب «پاییز فصل آخر سال است»

مطمئن بودم نمی روی بدون من

 

نویسنده: نسیم مرعشی

انتشارات: نشر چشمه

قیمت: 18000 / چاپ سی ام/ زمستان 96

تعداد صفحات: 189

 

«پاییز فصل آخر سال است» اولین رمان نوشته ی نسیم مرعشی است که توانست موفقیت های بسیاری از جمله جایزه ی جلال آل احمد را برای این نویسنده ی جوان به ارمغان آورد.

رمان، داستان سه دوست لیلا، شبانه و روجا است که در دو برهه ی زندگی شان (تابستان و پاییز) روایت می شود. هر کدام از این شخصیت ها تکه ای جدا در داستان را به خود اختصاص داده، داستان هایشلن از هم گذر می کنند و در بزنگاه هایی به هم برخورد می نمایند.

مرعشی در این رمان سعی کرده برای هر یک از شخصیت ها دغدغه و لحنی متفاوت برگزیند. داستان اول حکایت لیلایی است که همسرش او در راستای مهاجرتش ترک کرده. داستان دوم حکایت دختری سر به زیر است که گرفتار عشق شده و سومین روایت، داستان روجا است که همه ی تلاشش را می کند تا از ایران برود.

دو روایت اصلی از این سه روایت را مهاجرت در بر گرفته. یکی تن به مهاجرت نداده و در فراق یارِ بی وفا می سوزد و دیگری خودش را به آب و آتش می زند تا از ایران برود. انتخاب دغدغه های به روز، یکی از دلایل محبوبیت این کتاب است. اولین چاپ کتاب سال 93 بیرون آمده و هر روز که می گذرد دغدغه ی مهاجرت در میان بسیاری از ما ایرانیان پررنگ تر می شود. عده ای می مانند و عده ی بسیار دیگری جای خالی آنهایی را که رفته اند، حس می کنند. این روزها کمتر خانواده ای است که فردی از آن مهاجرت نکرده یا قصدش را نداشته باشد. بسیاری از ما دوستی، خواهری، برادری و یا یاری داریم که از ایران رفته و خالی اش پر نمی شود. این دغدغه ی مهم و آشنای این روزها باعث همذات پنداری مخاطب با دو تن از سه شخصیت اصلی کتاب می گردد. مرعشی به خوبی توانسته است با جملاتی کوتاه، حسرت رها شدن و تلاش برای رها کردن را به مخاطب نشان دهد.

بخشی از رمان «پاییز آخرین فصل سال است» را در زیر می خوانیم:

«دنبال تو می دویدم. روی سرامیک های سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزار ساله. هن هنِ نفس هایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ می کرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هر دورتر می شد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلی ات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی می زد. فقط نور می دیدم و تو را. لکه ای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر می خوردی روی سرامیک های سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.» صفحه 7

 

 

  • samaneh ostad