دستبندی که باز نمی شود
سهیلی در شخصیت پردازی قصه اش نیز به شدت ضعیف عمل کرده است. شخصیت های فیلم به دو دسته تقسیم شده اند: آقازاده ها و فقرا. فقرای مهربان، دو زندانی هستند که هر کدام جرمی را مرتکب شده اند و آقازاده هم که ژن شان خودخواهی را ذاتا در خود پروانده است. سهیلی در فیلم سعی می کند ما را با دو شخصیت اصلی یعنی عمادگربه و رضا کیشمیش همراه کرده و حس همذات پنداری ما را به آن برانگیزد؛ دو شخصیتی که خود دارند حقوق دیگر مردمِ جامعه را پایمال می کنند. عماد به راحتی کیف مردم را می زند، کیفی که شاید تمام دارایی یک نفر در آن قرار داشته باشد. رضا نیز مشروب تولید می کرده و به نوعی دیگر حقوق مردم را نقض می کرده است. به عبارتی دو طرف این ماجرا از یک جنس هستند. هر دو حق مردم را تا اندازه ای که توانش را دارند پایمال می کنند. یکی حقِ هزاران نفر و دیگری حق هر کسی را بغلش کند. (در فیلم عماد کیف هر کسی را که بغلش کند، می زند.)
اما فیلم ضربه ی اصلی اش را از روایت و پرداخت قصه می خورد. قصه پردازی سهیلی در فیلم پر از حفره های پر نشده است. اولین سوال این است که چرا این دو نفر دست شان را از هم باز نکرده و حتی اقدامی هم برای این امر نمی کنند. در نیمه های فیلم و پس از کلی ماجرا پشت سر گذاشتن، در اولین اقدام آن دو سراغ پدرِ عماد می روند. در همان لحظه پلیس سر می رسد و آن دو فرار می کنند. پس از آن دیگر هیچ اقدام جدی ای برای این امر دیده نمی شود. بدون شک بخش زیادی از طنز کار را وصل بودن این دو به هم ساخته، اما وقتی منطقی بر این قضیه حاکم نیست خنده نیز از سر اجبار است. گویی فیلمساز دست این دو را بهم وصل کرده تا فقط با آن شوخی کند و مخاطب را بخنداند و منطق را فدای این امر کرده است. اما همین مخاطب چندین بار در طول فیلم می پرسد که چرا این دو دست شان را از هم باز نمی کنند. حتی زمانی که آنها تفنگ را هم به دست می آورند باز هم دست شان را باز نمی کنند، در صورتی که می توانند گلوله ای روی زنجیر دستبند بچکانند و دست ها را از هم باز کنند.
یادداشت کامل این فیلم را می توانید در مجله فرهنگی هنری آرادمگ مطالعه کنید.