فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

من سمانه استاد هستم و اینجا مکانی است که در آن درباره علائق م می نویسم: فیلم، تئاتر و کتاب. اسمش را نقد نمی گذارم، «درباره نویسی» می گذارم. نوشتن درباره ی آثار دیگران باعث می شود دقت بیشتری موقع دیدن یا خواندن خرج کنم و دوست دارم این دقت را در جایی ثبت نمایم.
بسیاری از مطالبی که اینجا گذاشته شده، پیشتر در نشریات و وبسایت های دیگر منتشر شده است. آنها را اینجا می گذارم تا درباره نویسی هایم در جایی گرد آمده باشند.
(این وبلاگ در حال تکمیل است)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نسیم مرعشی» ثبت شده است

 

 

کتاب «پاییز فصل آخر سال است»

مطمئن بودم نمی روی بدون من

 

نویسنده: نسیم مرعشی

انتشارات: نشر چشمه

قیمت: 18000 / چاپ سی ام/ زمستان 96

تعداد صفحات: 189

 

«پاییز فصل آخر سال است» اولین رمان نوشته ی نسیم مرعشی است که توانست موفقیت های بسیاری از جمله جایزه ی جلال آل احمد را برای این نویسنده ی جوان به ارمغان آورد.

رمان، داستان سه دوست لیلا، شبانه و روجا است که در دو برهه ی زندگی شان (تابستان و پاییز) روایت می شود. هر کدام از این شخصیت ها تکه ای جدا در داستان را به خود اختصاص داده، داستان هایشلن از هم گذر می کنند و در بزنگاه هایی به هم برخورد می نمایند.

مرعشی در این رمان سعی کرده برای هر یک از شخصیت ها دغدغه و لحنی متفاوت برگزیند. داستان اول حکایت لیلایی است که همسرش او در راستای مهاجرتش ترک کرده. داستان دوم حکایت دختری سر به زیر است که گرفتار عشق شده و سومین روایت، داستان روجا است که همه ی تلاشش را می کند تا از ایران برود.

دو روایت اصلی از این سه روایت را مهاجرت در بر گرفته. یکی تن به مهاجرت نداده و در فراق یارِ بی وفا می سوزد و دیگری خودش را به آب و آتش می زند تا از ایران برود. انتخاب دغدغه های به روز، یکی از دلایل محبوبیت این کتاب است. اولین چاپ کتاب سال 93 بیرون آمده و هر روز که می گذرد دغدغه ی مهاجرت در میان بسیاری از ما ایرانیان پررنگ تر می شود. عده ای می مانند و عده ی بسیار دیگری جای خالی آنهایی را که رفته اند، حس می کنند. این روزها کمتر خانواده ای است که فردی از آن مهاجرت نکرده یا قصدش را نداشته باشد. بسیاری از ما دوستی، خواهری، برادری و یا یاری داریم که از ایران رفته و خالی اش پر نمی شود. این دغدغه ی مهم و آشنای این روزها باعث همذات پنداری مخاطب با دو تن از سه شخصیت اصلی کتاب می گردد. مرعشی به خوبی توانسته است با جملاتی کوتاه، حسرت رها شدن و تلاش برای رها کردن را به مخاطب نشان دهد.

بخشی از رمان «پاییز آخرین فصل سال است» را در زیر می خوانیم:

«دنبال تو می دویدم. روی سرامیک های سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزار ساله. هن هنِ نفس هایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ می کرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هر دورتر می شد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلی ات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی می زد. فقط نور می دیدم و تو را. لکه ای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر می خوردی روی سرامیک های سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.» صفحه 7

 

 

  • samaneh ostad