(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 4 شهریورماه 99 منتشر شده است.)
اگر او توانسته بمیرد، پس من نیز خواهم مرد
نویسنده: مسعود هاشمی نژاد
کارگردان: مسعود طیبی
بازیگران: ایمان میرهاشمی/ آرزو صفی یاری
مکان اجرا: تئاتر شهر
«فقط چهل روزه بودم» آنگونه در که خلاصه ی نمایش نوشته شده داستانی است از چهل شب زندگی عاشقانه ی زنی با روح شوهرش. داستان درباره ی رویا است که همسر نویسنده اش، بهمن پرتو، را از دست داده و نگران از چهلمین شب مرگ اوست. طی باوری گفته می شود سرِ جسد پس از چهل روز از تنش جدا می گردد و رویا تمام تلاشش را می کند تا در روز سی و نهم بماند و سری که زمانی عاشقانه در بر میگرفت را چنین از دست ندهد.
«فقط چهل روزه بودم» را می توان داستانی درباره ی مواجهه با مرگ دانست. «اروین یالوم» در کتاب «خیره به خورشید نگریستن» در مورد تجربه هایش از جلسات درمانی با بیمارانی می گوید که ریشه ناراحتی شان در ترس از مرگ نهفته است. بیمارانی که گاه این ترس را به شکل آشکاری نشان می دهند و گاه چنان این ترس در دیگر مشکلات گم شده که به سختی کشف می شود. با توجه به روایت های یالوم می توان رویای این نمایش را زنی دید که با مرگ مواجه شده، به عبارتی مرگِ شوهر به نوعی او را متوجه مرگ خود کرده است. «اگر او توانسته بمیرد، پس من هم خواهم مرد.» رویا در تمام طول نمایش کابوس می بیند، کابوسی که در نهایت به هراس او از جاماندن از سر کار ختم می شود. او سراسیمه بلند می شود و خود را برای رفتن آماده می کند. تلاش او برای بیدار شدن و رفتن سر کار را می توان تلاش او برای زندگی کردن دانست. بهمن صبح ها می خوابد، بهمنی که مُرده است و رویا صبح ها بیدار می شود تا زندگی کند. او مدام به اتفاقِ روز چهلم فکر می کند و کابوس می بیند. یالوم در کتابش چنین اشاره می کند که :«مراسم تدفین یکی از عزیزان را در نظر بگیرید. کسی که در تابوت است نه ترسی حس می کند، نه می شنود و نه می بیند؛ اما دوستانی که بالای سر او ایستاده اند دردِ زیر خاک بودن را حس می کنند.» روز چهلم قرار است سر همسری که دیگر نیست از تن جسمی که هیچ درکی از آن ندارد جدا شود، اما این رویاست که درد جدا شدن سر را حس می کند؛ شاید به این خاطر که می داند این اتفاقی است که برای او نیز رخ خواهد داد و گریزی از آن نیست؛ پس در واقع تنش های او ترس از مرگِ خود است نه دلتنگی برای شوهری که مُرده.
«چهل روزه بودم» از دلِ دانشگاه برآمده. «مسعود طیبی»، کارگردان اثر و مدرس دانشگاه این نمایش را با دانشجویان خود به روی صحنه آورده، نمایشی که علاوه بر بهره گیری از عناصری مانند متن قوی، کارگردانی خلاقانه، بازی های خوب، نور، موسیقی و صحنه ی مناسب، پتانسیل بررسی در قالب تئور یهای علمی تئاتری را نیز دارد و می تواند به عنوان سوژه ای در راستای بررسی های روانکاوانه مورد تحقیق قرار گیرد. نمایش در ظاهر داستانی عاشقانه اما ترسناک را روایت می کند که در آن زنی با روح شوهرش عاشقانه سر می کند، اما از این اجرا می توان چنین برداشت کرد که تلاش زن برای گریز از مرگی است که همانطور که همسرش را بُرده، روزی او را نیز خواهد برد.
نشان دادنِ برخی مفاهیم و برانگیختن بعضی حس ها در مدیوم تئاتر کاری دشوار است، اما «مسعود طیبی» با انتخاب فضایی غیرواقعی و با انتخاب شیوه ای متفاوت در بازیگری موفق شده است به مخاطب آنچه که تصویر کردنش سخت است را نشان دهد. صحنه ی پایانی نمایش که در آن ناگهان فضا از حافظه ی خیالی زن به مکانی واقعی یعنی غسالخانه تبدیل می شود و صدای قرآنی که پخش می گردد از جمله لحظه های تلخ و ماندگاری است که ذهن و احساس مخاطب را تا مدتها درگیر خواهد کرد.