فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

فیلم، تئاتر و کتاب

من سمانه استاد هستم و اینجا مکانی است که در آن درباره علائق م می نویسم: فیلم، تئاتر و کتاب. اسمش را نقد نمی گذارم، «درباره نویسی» می گذارم. نوشتن درباره ی آثار دیگران باعث می شود دقت بیشتری موقع دیدن یا خواندن خرج کنم و دوست دارم این دقت را در جایی ثبت نمایم.
بسیاری از مطالبی که اینجا گذاشته شده، پیشتر در نشریات و وبسایت های دیگر منتشر شده است. آنها را اینجا می گذارم تا درباره نویسی هایم در جایی گرد آمده باشند.
(این وبلاگ در حال تکمیل است)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی پازوکی» ثبت شده است

 

 

(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 31 تیر ماه 99 منتشر شده است.)

وقتی شخصیت ­های سوفوکل کافه­ چی می­ شوند

 

نویسنده: ساسان فقیه/ علی پازوکی

کارگردان: علی پازوکی

بازیگران: گیلدا حمیدی/ میثاق زارع/ سمانه اسماعیلی/ محمد صدیقی ­مهر

 

داستان نمایش «سنگ­ها برای آنتیگون»، از نمایشنامه معروف «سوفوکل» به نام «آنتیگونه» گرفته شده و به نوعی با این شخصیت معروف دنیای درام در ارتباط است و لازمه درک و فهم این نمایش نیز دانستن داستان «آنتیگونه» است. آنتیگونه دختر ادیپ شاه بزرگ است که بعد از مرگ پدرش، دو برادرش پولونیکس و اتئوکلس، با هم بر سر قدرت نبرد کرده و هر دو کشته می­شوند. کرئون، پادشاه تب فرمان می­ دهد که جسد اتئوکلس با احترام دفن شود اما جنازه پولونیکس که او را خیانتکار می­ داند، اجازه دفن ندارد و باید به حال خود رها شود. در این میان آنتیگونه، خواهر آنها، تصمیم می­ گیرد جسد برادرش را دفن کند و چون حمایت خواهر دیگر، ایسمنه، را ندارد خود به تنهایی این را انجام می­ دهد و به خاطر این عمل مورد خشم کرئون قرار گرفته و به زندان می ­افتد. هایمون پسر کرئون که نامزد آنتیگونه است از پدرش می­ خواهد او را زندان بیرون بیاورد، اما کرئون نمی­ پذیرد و تصمیم دارد آنتیگونه را در همان غاری که در آن زندانی شده زنده به گور کند تا اینکه با پیشگویی فرد نابینایی، کرئون تصمیم می­ گیرد آنتیگونه را آزاد کرده و پولونیکوس را به خاک بسپارد؛ اما دیر شده و آنتیگونه خود را به دار آویخته است. به دنبال مرگ او، هایمون نیز خودش را می­ کشد و همسر کرئون نیز خود را به خاطر مرگ پسرش از بین می ­برد.

حال در نمایش «سنگ­ ها برای آنتیگون»، که در تابستان دو سال پیش در تماشاخانه شهرزاد به روی صحنه رفت، دو خواهر به دنیای امروزی و به یک کافه آمده و در آن کار می­ کنند. ده سال از مرگ پولونیکس گذشته و آنتیگون در این ده سال با هیچ کس حرف نزده است. هایمون نامزد آنتیگون هر روز به کافه سر می ­زند، چای سفارش می­ دهد، نمی ­نوشد و پولی بیشتر از پول چای روی میز می­ گذارد و می ­رود. او هر روز با خریدن شیرینی ­ای که آنتیگون دوست دارد به کافه می ­آید و آنتیگون او را حتی نگاه هم نمی­ کند.

زندگی دو خواهر و هایمون این گونه جریان دارد تا شخصیت چهارمی وارد داستان شده، خبر از عمه بودن آنتیگون می­ دهد و می ­خواهد او را به سوی پسرِ پولونیکس که گویا در زمان مرگ پدر هنوز به دنیا نیامده بود، ببرد. آنتیگون زبان باز می ­کند، با او حرف می ­زند و قرار می­ شود همراه او برود. در سوی دیگر ایسمنه رفتن آنتیگون را می­ فهمد و به هایمون خبر می ­دهد و در پایان این ایسمنه است که با کوبیده شدن سنگ بر پیشانی ­اش می ­میرد و با مرگ ایسمنه نمایش تمام می ­شود.

«سنگ­ ها برای آنتیگون» نیز مانند بسیاری از نمایش­ های دیگرِ این روزها مشکل داستان دارد. نمایش چه می­ خواهد بگوید؟! دست گذاشتن روی یکی از اسطوره­ های مقاومت و زنانگی یعنی آنتیگونه و راندنش به سمت ناکجاآباد چه مفهومی دارد؟ پایان نمایش چه می ­شود؟ ایسمنه می ­میرد، مرد می­ رود و آنتیگون و هایمون باقی می ­مانند. خب بعد؟ چرا؟ زندگی و کار کردن ایسمنه و آنتیگون در کافه چه منظوری در پی دارد؟ حداقل چیزی که به ذهن بیننده می ­آید این است که جای مرگ و زندگی به نوعی در این نمایش عوض شده است. در داستان اصلی آنتیگونه و هایمون می ­میرند و ایسمنه زنده می­ ماند اما در اینجا برعکس شده است. شاید بتوان دنیای کافه را همان اتاقکی در نظر گرفت که زمانی ایسمنه و آنتیگون در آن زندانی بودند و مرگِ ایسمنه را آزادی ­اش از این زندان و زنده ماندن آنتیگون و هایمون را به هم رسیدن شان در دنیای دیگر دانست، اما چرا؟ داستان با تولد برادرزاده­ای به اوج می ­رسد که رها شده است، در داستان از رفتنی حرف زده می­ شود که اتفاق نمی ­افتد و کارگردان چرایی هیچ چیز را مشخص نمی­ کند.

یکی دیگر از ضعف ­های مهم نمایش را می­ توان شتاب بیش از حد در اجرای آن دانست. نور سریع می ­آید و سریع می­ رود. در پایان هر صحنه فرصتی به تماشاگر داده نمی ­شود تا تصویر آخر صحنه را ببیند، به محض تمام شدن دیالوگ، نور می­ رود. در صحنه پایانی، نگاه کردن آنتیگون و هایمون به آسمانِ برفی تامل بیشتری می­ طلبد تا این تصویر را در ذهن تماشاگر بگنجاند، اما صحنه سریع تاریک می­ شود و این اتفاق نمی ­افتد.

«سنگ­ ها برای آنتیگون» می­ توانست نمایشی جذاب باشد اگر تامل بیشتری روی متن صورت می­ گرفت و این سوال را پاسخ می داد که چرا باید شخصیت­ های سالیان دور را به دنیای مدرن منتقل کرد بی آنکه حرفی تازه برای گفتن داشته باشند!

 

 

  • samaneh ostad