طعم تلخ رها شدگی
یکی دیگر از ویژگی های مهمِ فیلم در جستجوی فریده، دنیای متضاد فیلم و زندگی فریده است. فریده از آمستردام به مشهد می آید. از شهری آزاد در اروپا به مذهبی ترین شهر ایران. از زندگی خوب و رفاه نسبی به سوی پایین اقشار جامعه و روستاییان خراسان، اما در این مسیر خوشحال و ذوق زده است. او که در اروپا یک ایرانی شناخته می شود، در ایران یک خارجی است که هنوز فرهنگ اصلی کشورش از جمله آداب ِروابط و مرزهای زن و مرد و حجاب را نمی داند و همین نداستن است که شخصیت فریده را قابل درک و واقعی می کند.
بی شک یکی از دلایل مهم موفقیت فیلمِ در جستجوی فریده، شخصیت پخته و کاملِ فریده است. فریده که در یک خانواده ی سردِ هلندی بزرگ شده، (سردی ای که در فیلم نیز به خوبی دیده می شود) به سوی گرم ترین و معاشرتی ترین انسان های زمین قدم برداشته، آدم هایی که لحظه ای رهایش نمی کنند و مدام ماچ و بوسه و نوازش است که راهی اش می نمایند، اما او تفاوت فرهنگی را به خوبی درک کرده و با آن هم مسیر می شود. فریده صمیمانه با خانواده هایی که فقط یکی از آنها ممکن است خانواده ی اصلی اش باشند، ارتباط می گیرد و با آغوش باز آنها و محبت شان را می پذیرد؛ محبت آدم هایی که او را رها کرده اند. در روایت هر سه ی این خانواده از داستان سر راه گذاشتن فریده، عمدِ این کار دیده می شوند. آنها فریده را گم نکرده اند، اشتباها او را فراموش نکرده و جایی جا نگذاشته اند، کسی فریده را ندزدیده و به زور از دامان خانواده جدا نکرده است ؛بلکه فریده کاملا آگاهانه و توسط عزیزانش در حرم امام رضا رها شده است. چه کسی می تواند با آنهایی که رهایش کرده اند، مهربان باشد ؟! چطور می شود محبت این خانواده ها را باور کرد؟! محبت کسانی که تو را در کودکی رها کرده و سرنوشتت را عوض کرده اند. کسانی که چهل سال بی هویتی را در تو نهادینه کرده و کمبودهایت را به یادت آورده اند. اما فریده می پذیرد که باید با این خانواده ها مهربان باشد. که این خانواده ها چهل سال پیش به هر دلیلی شرایط نگهداری از او را نداشته اند و شاید با رها کردنش سرنوشت بهتری برای او ساخته باشند. پذیرشِ این واقعیت و بخشیدن این ظلم است که فریده را به شخصیتی محکم تبدیل می کند که بشود اشک هایش را باور کرد و به امیدش، امید بست.
یادداشت کامل این فیلم را می توانید در مجله فرهنگی هنری آرادمگ مطالعه کنید.
در رثای تغییر
از بحث شجاعت، شعار و پایان بندی پارادایس که بگذریم به روال فیلمنامه می رسیم؛ فیلمنامه ای که پر از حفره های پر نشده است. دختری در آلمان عاشق کارهای هنریِ طلبه ای (محمد علی نجفیان) در ایران می شود، هنری از جنس نقاشی. اما تنها چیزی در فیلم به آن اشاره نمی شود، هنر و نقاشی است. ما هیچ وقت طلبه را در حال آفریدنِ هنر نمی بینیم، هیچ اثری از تابلوی نقاشی در حجره ی او وجود ندارد و هیچ شمی از هنر در چهره، اندام و حتی طرز فکرش دیده نمی شود. فقط در دو دیالوگ اشاره می گردد که دختر آلمانی عاشق هنر او شده است. چه هنری؟! خدا می داند.
دخترِ آلمانی عاشق به بهانه اسلام، طلبه ای که هنوز به مرحله هدایت نرسیده است را دعوت کرده تا در آلمان و در دانشگاه آنجا سخنوری کند و در میان خیل مشتاقان ادیان مختلف از اسلام بگوید. طلبه سربازی نرفته و امکان خروج ندارد. در اینجا نقش جواد عزتی به عنوان همراه شروع می شود و این دو با راضی کردن حاج آقا فراستی، سه نفری راهی آلمان می شوند. به محض نشستن در هواپیما عزتی شروع می کند به شمردن تناقض های حاج آقا فراستی، قوانین دینیِ تحمیلی و محدودیت های بدون دلیل برای بانوان از جمله ورود به ورزشگاه و به شکلی پررنگ اما درست، به تک تک آنها اشاره می کند. فراستی گاهی می پذیرد که روحانیت در حق مردم ایران اجحاف کرده، در مواردی دلیلی بی منطق برای این سخت گیری ها می آورد و در شرایطی هم خودش را به ندانستن و نفهمیدن می زند.
تا اینجا فیلم تقریبا مسیر درستی را طی کرده است اما بعد از سخنرانی حاج آقا و تاثیری که حرفش بر اروپاییان می گذارد، فیلم خشاب شعارش را پر کرده و رگباری شلیک می کند. صبحت های معمولی حاج آقا فراستی حتی یک بچه را هم نمی تواند قانع کند، اما گویی اروپایی ها آمادگی قانع شدن و روی آوردن زیاد به اسلام را دارند که این قدر دست زده و او را تشویق می کنند.
یادداشت کامل این فیلم را می توانید در مجله فرهنگی هنری آرادمگ مطالعه کنید.